بایزیدرحمة الله از بزرگترین مشایخ و از بالاترین اولیاء الله و خلیفۀ بحق و حجت خداوند در زمین بود. او پیوسته در مبارزه نفس و مشاهدۀ دل و غرقۀ در انس و محبت بود و در شیوۀ طریقت اول او بود که علم به صحرا زد؛ و کمال ومقام او تا حدی است که جنید در وصف او گفته است:
بایزید در بین ما عرفا مثل جبرئیل است در میان فرشتگان.
بایزید خود گفته است: دویست سال باید بگذرد تا کسی چون من بر روی زمین آید.
ابو سعید ابو الخیر میگوید هجده هزار عالم از بایزید پر می بینم اما بایزید در میان آنها نیست . چون بایزید محو در خداوند است.
او بسیار بزرگ بود؛ حتی در دوران جنینی در شکم مادر , وقتی مادر لقمه نانی با شک میخورد آنقدر حرکت میکرد تا او آن لقمه را بیرون اندازد.
نقل است که وقتی بایزید در دبیرستان درس میخواند چون به سورۀ لقمان رسیدند و به آیۀ اَنِ اشکُرلی و لِوالِدیک احسانا (خداوند میفرماید:مرا خدمت کن و شکر گوی و مادر و پدر را خدمت کن) ,او از معلم خود اجازه گرفت که به منزل رود و گفت امری مهم پیش آمده؛ چون استاد اجازت داد نزد مادر آمد و گفت :خدا میفرماید خدمت او و پدر و مادر کنم اما من در دوخانه کدخدایی نمی توانم (در یک دل دو دلبر جا نمی گیرد)یا اجازت ده به خدمت خدا درآیم و مرا از خدمت خود عفو کن یا بگو پیوسته به خدمت تو درآیم؛ مادر گفت :ای پسر حق خود را برتو بخشیدم و به خدمت حق مشغول شو.
بایزید از بسطام رفت و سی سال در شام ماند و به ریاضات خود پرداخت و یکصد و سیزده پیر را خدمت کرد و از هرکدام چیزی آموخت.
گویند در زمان زیارت کعبه و پوشیدن احرام ,جمعیت زیادی دور او حلقه زدند .پرسید اینان چه می خواهند. گفتند شما را . پس شیخ رو به آسمان نمود و گفت : خداوندا خود را از خلق خود محجوب نگردان و مرا از خلق محجوب گردان .سپس رو به جمعیت نموده و گفت : انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی ( براستی من خدا هستم ,و هیچ خدائی غیر از من نیست , پس مرا پرستش کنید ).در اینجا شیخ از زبان خدا سخن گفته است و همانند زمان نقل یا ترجمه قرآن می گوئیم که خدا گفت : من خدای ......)
مردم چون این سخنان را شنیدند گفتند این مرد دیوانه است و او را گذاشتند و رفتند.
زمان حج که تمام گشت به شیخ الهام شد که به خدمت مادر بازگرد. در راه سفر برگشت زمانی که به بسطام رسید در شهر غوغا شد و همه دورش حلقه زدند . ماه رمضان بود و شیخ یک تکه نان درآورد و خورد. مردم با دیدن این مسئله از دورش دور شدند . شیخ فرمود ک مسئله ای از شریعت بکار نبستم و همگی از دورم رفتند.این عمل شیخ به این دلیل بود که مردم درک سخنان او را نداشتند و وقت خود را تلف کرده و خلوت شیخ را هم بهم می زدند.
نقل است که در راه مکه به مردی برخورد نمود و او از شیخ پرسیده بود که به کجا می روی , و شیخ گفته بود به حج. مرد گفته بود من صاحب عیالم. هفت بار دور من بگرد ,که حج تو اینست. شیخ چنین نمود و پول خرج سفر را به مرد داد.
گویند که در حالت خلوت گفت: سبحانه ما اعظم الشانی (پاک و منزه و عظیم است شان و مقام من)
چون مریدان این سخن به بایزید گفتند در جواب گفت : اگر از زبان من چنین سخنانی جاری شد مرا بکشید.گویند زمانی که مجددا این سخنان را شیخ گفت ,مریدان طبق دستور عمل کرده و خنجرها را بیرون کشیدند و لی متوجه شدند که سالن پر از شیخ شده و هر چه خنجر می زدند کارگر نمی شد.مجلس که تمام شد دیدند شیخ در گوشه ای آرام نشسته است. از او که در مورد این احوال سوال شد گفت : بایزید اینست که می بینید . آن بایزید نبود.
نقل است که بو تراب نخشبی مریدی قابل داشت . به او می گوید می خواهم تو را پیش بایزید ببرم تا خدا را ببینی . مرید می گوید من خدا را می بینم. و جناب نخشبی می گوید : بیا تا برویم و خدا را از چشم با یزید ببین.
زمانی که نخشبی و مریدش به بسطام آمدند و به دنبال شیخ به صحرا رفتند ,همین که چشم مرید به با یزید افتاد ,بلرزید و افتاد و مرد .
با یزید به نخشبی گفت :در نهاد این جوان هنوز کار تمام نشده باقی مانده بود و وقت آن نرسیده بود که کشف گردد و با مشاهده بایزید برای مرید کشف شد و طاقت نداشت و افتاد و مرد .
برای درک مثال این اتفاق هم ایشان در ادامه فرمود: زنان مصر هم به همین صورت بود که طاقت جمال یوسف را نداشتند و دستها بریدند.
همچنین در جواب نامه یحیی معاذ که نوشته بود در خصوص کسی که قدحی شراب نوشید و مست ابد و ازل شد چه می گوئی ؟(منظور ,خود یحیی بوده است.) و شیخ در جواب نوشت آن را نمی دانم . ولی آن دانم که مردی اینجا هست که در شبانه روزی دریاهای ابد و ازل سر می کشد و هنوز نعره هل من یزید(یعنی بازهم می خواهم و سیر نشدم) می زند.
گویند با مریدان در راهی باریک می رفت . سگی از روبرو آمد . بایزید کنار کشید تا راه برای سگ باز شود و سگ عبور کند . در همان لحظه به ذهن یکی از مریدان خطور کرد که حق تعالی آدمی را مکَرٌم کرده است و با یزید سلطان العارفین است . چگونه راه را برای سگی باز می کند .
با یزید از اندیشه جوان آگاه شد و در جواب گفت : این سگ به زبان حال به من گفت :از من چه تقصیری سر زده که پوستی از سگ بر روی من کشیدند و لباس سلطان العارفین بر تن تو کردند. لذا راه را بر او ایثار کردم.
نقل است که شیخ ابو سعید منجورانی پیش با یزید آمد و شیخ را می خواست امتحان کند .شیخ به او گفت به پیش سعید راعی که از مریدان خودم است برو و من به او همه جور مقامات داده ام .منجورانی چون به آنجا رفت دید که راعی مشغول عبادت است و گرگها از گوسفندان او مراقبت می کنند.وقتی راعی نمازش تمام شد از منجورانی پرسید چه می خواهی و او در جواب گفت که نان گرم و انگور . راعی چوبی خشک برداشت و به دو تکه کرده و یک تکه آن را در زمین جلوی خود گذاشت و یک تکه دیگر را جلوی منجورانی .درهمان لحظه انگور از چوب خشک درآمد, ولی جلوی راعی سفید و جلوی منجورانی سیاه . منجورانی پرسید چرا جلوی من سیاه است و مال یو سفید .و در جواب راعی گفت که چون من از سر یقین خواستم و تو از سر امتحان .
احمد خضرویه می گوید : حق را به خواب دیدم که فرمود : که همه عارفان از من خواسته می طلبند ,به جز با یزید که از من مرا می خواهد .
بر گرفته از تذکرهالاولیا – عطار
در شرح کمالات و کرامات و احوالات جناب بایزید بسطامی آنقدر مطالب نوشته شده که از حوصله این چند صفحه خارج است و بایستی کتاب نوشته شود که در این خصوص کاربران جهت مطالعه بیشتر می توان به کتاب زندگی نامه بایزید و یا شرح حال کامل ایشان در تذکره الاولیا مراجعه نمود.
تاریخ ارسال: 1390/3/29
تعداد بازدید: 8075