1392/5/25

خدا زن را آفريد

هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: اين زن است. وقتي با او روبرو شدي، مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: ...بله وقتی…

1391/1/15

سفر من و خدا با دوچرخه!

 زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم…

1391/1/15

دوست همیشگی من

 جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود .یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با…

1391/1/15

بودا

آزادی در بی آرزوئی است   **********   زندگی انسان مانند شبنمی است که از برگ گلی می لغزد و فرو می چکد   **********   اشکهای دیگران را مبدل به نگاههای پر از شادی نمودن ، بهترین…

1390/12/17

معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را…

1390/12/16

سپیدار

دانه ای که سپیدار بود .دانۀ كوچکی بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته  بود و او هنوز همان دانه كوچک بود دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست…

1390/12/16

نسبت با خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.  زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب…

1390/11/22

دروغ به خدا

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم…

1390/11/22

سکه

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.   این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را…

1390/11/22

جوجه تیغی

جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت دوستی برای دیدن او می آمد و یا یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید…

1390/9/27

خانم رابعه

گفتند: از کجا می آئی؟ گفت : از آن جهان گفتند :کجا می روی؟ گفت : به آن جهان گفتند :در این جهان چه می کنی ؟ گفت : نان این جهان می خورم و کار آن جهان می کنم گفتند : حضرت عزت را دوست…

1390/9/19

هدیه

نزدیک به فارغ التحصیل شدن فرناندو بود . مدتی بود که در نمایشگاهی ماشین اسپورتی چشمش را گرفته بودو چون میدانست پدرش به راحتی از عهده خرید ماشین بر میاید ؛ به او گفت که تنها…

1390/9/19

مسافر خانه

روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند. راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن…

1390/6/30

دستبند مروارید

الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت  و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند   که چشمان الیزابت به دستبند  مرواریدی افتاد که در ویترین…

1390/6/30

محبت کنید

بیادتان میاورم تا همیشه بدانیدکه زیباترین منش آدمیت ,محبت اوست. پس محبت کنید چه به دوست چه به دشمن،که دوست را بزرگ میکند و دشمن را دوست.

1390/6/30

در پی سودایی است که ببخشد

خالق من بهشتی دارد نزدیک ، زیبا و بزرگ.  و دوزخی دارد به گمانم کوچک و بعید، و در پی سودایی است که ببخشد ما را.....

1390/6/30

پر کن از مرام خدایی

خداوندا!عزیزانی دارم که رسمشان معرفت است و یادشان صفای دل. پس آنگاه که دست نیاز به سوی تو میاورند، پر کن از آنچه در مرام خدایی توست.

1390/6/30

بهترین درسها

بهترین درسها را در زمان سختی ها آموختم. و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک عبادت. فهمیدم ناکامی به معنای تأخیر است نه شکست.  و خندیدن یک نیایش درگذر قلب…

1390/6/30

غنای درونی را آشکار کنیم

نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنیم، نیکی آن است که غنای درونی انسانها را بر خود آنان آشکار کنیم!

1390/6/30

آنچه باقیست فقط خوبیهاست

زندگی دفتری از خاطره هاست یک نفر در دل شب , یک نفر در دل خاک یک نفر همدم خوشبختی هاست , یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ,ما همه همسفر و رهگذریم..... آنچه…