خدا زن را آفريد
هنگامی که خدا زن را آفريد به من گفت: اين زن است. وقتي با او روبرو شدي، مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: ...بله وقتی…
سفر من و خدا با دوچرخه!
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم…
دوست همیشگی من
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود .یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با…
معجزه
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را…
سپیدار
دانه ای که سپیدار بود .دانۀ كوچکی بود و كسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست…
نسبت با خدا
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد. زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب…
دروغ به خدا
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم…
سکه
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را…
جوجه تیغی
جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت دوستی برای دیدن او می آمد و یا یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید…
هدیه
نزدیک به فارغ التحصیل شدن فرناندو بود . مدتی بود که در نمایشگاهی ماشین اسپورتی چشمش را گرفته بودو چون میدانست پدرش به راحتی از عهده خرید ماشین بر میاید ؛ به او گفت که تنها…
مسافر خانه
روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند. راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن…
دستبند مروارید
الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند که چشمان الیزابت به دستبند مرواریدی افتاد که در ویترین…
آنگاه که او بخواهد
روزگاری ساعت سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد . روزی مردی باساعت خراب وارد مغزه شد و گفت :ساعتم خراب شده . فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید. و ساعت ساز جواب داد:خوب ,البته…
عجیب است!
عجیب است که انسانها چقدر راحت از خدا انتقاد می کنند , به او اهانت می کنند و آن وقت در شگفتند که چرا دنیا این چنین به اضمحلال و نابودی گرائیده است . عجیب است که همه می خواهند…
همسر پادشاه
پادشاهی بود که چهار همسر داشت . همسر چهارمش از همه جوانتر بود و او را بیشتر دوست داشت و هدایا و لباسهای فاخر زیادی به او هدیه می داد . همسر سومش مایه فخر و اعتماد او بود و…
چکاوک
کودک آرام گفت : خدایا با من حرف بزن و چکاوک آواز سر داد. کودک نشنید.پس فریاد زد : خدایا با من حرف بزن و تندر در پهنه آسمان غرید . کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار…

بازمانده
تنها بازمانده یک کشتی غرق شده بود که درجزیره ای بدون سکنه گرفتارآمده بود. هرروز با بی تابی به افق اقیانوس خیره می شد تا شاید نجات دهنده ای ازراه برسد. ازچوب های جنگلی برای…

حقیقت
زاهدی کنار رودخانه نشسته بود ودرحال تفکربود. جوانی به اونزدیک شدو گفت: <<ای زاهد، من می خواهم شاگرد ومرید توشوم>> . زاهد رو به جوان کرد وگفت: <<چرا؟>> جوان…

قلعه شنی
خورشید می درخشد، هواغم انگیزاست وموج های آب رقصانند. پسر بچه درساحل زانوزده وبا بیلچه وسطل پلاستیکی شن ها راجمع می کند ومشغول ساختن قلعه شنی است. دیوارها رامی سازد…