الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند که چشمان الیزابت به دستبند مرواریدی افتاد که در ویترین یک مغازه بود.

الیزابت از مادرش درخواست نمود که آن را برایش بخرد. مادرش کمی فکر و گفت: بسیار خوب . من این دستبند بدلی را برای تو می خرم ولی در عوض تو هم باید در کارهای خانه به من کمک کنی و همچنین مقداری از پول آن را هم از پس اندازت بدهی.
الیزابت که از دستبند خوشش آمده بود قبول کرد .

هفته ها گذشت و همیشه دستبند در دستان الیزابت بود و به آن علاقۀ زیادی داشت. در مدرسه و در پارک و مهمانیهای خانوادگی و حتی در موقع خواب در دستان کوچک و زیبای الیزابت بود.

یک شب که طبق عادت پدر الیزابت برای او قصه می گفت در پایان قصه به الیزابت گفت : دخترم من را چقدر دوست داری ؟ و الیزابت در جواب گفت : آنقدر که حاضر نیستم با هیچ چیز تو را عوض کنم . سپس پدرش گفت : پس دستبند مرواریدت را به من بده .
الیزابت کمی فکر کرد و گفت : این را به تو نمی دهم ولی عروسک خرسی کوچولو را که خیلی دوست دارم به تو می دهم . پدرش گفت لازم نیست عزیزم ,چشمانت را ببند و بخواب .

این اتفاق هر شب تکرار شد وموقع خواب در پایان قصه, پدر از دختر کوچولویش دستبند را تقاضا می کرد و الیزابت هر شب یه نحوی چیز دیگری را پیشنهاد می داد و پدر قبول نمی کرد.

تا اینکه یک شب وقتی پدر وارد اتاق الیزابت شد تا قصه را شروع کند و به دخترش شب به خیر بگوید ,دید که الیزابت بر روی تخت منتظر پدر نشسته است . پدرش پرسید: چرا عزیزم زیر پتو نرفته ای و آماده خوابیدن نشده ای . الیزابت به پدر نگاهی کرد و مشتش را بازکرد . در کف دستان الیزابت دستبند مروارید قرار داشت و گفت بیا پدر عزیزم این مال تو .

آنوقت پدر دستبند مروارید بدلی را از الیزابت گرفت و از داخل جیبش یک جعبه آبی رنگ در آورد و به الیزابت گفت : دخترم بازش کن . الیزابت جعبه را گرفت و باز کرد و داخل آن یک دستبند مروارید اصل و کاملا شبیه دستبند خودش بود .الیزابت که از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود , پدرش را بوسید و بدون اینکه به قصه گوش دهد با نشاط به زیر پتو رفت و شب به خیر گفت و چشمانش را بست .

خدا هم به همین شیوه عمل می کند و منتظر می ماند تا ما از خواسته ها و اشیاء بی ارزش زندگیمان دست بکشیم تا گنج های واقعی را به ما نشان دهد.

به راستی خداوند بهترینها را برای ما نمی خواهد ؟



برگرفته از نویسندگان ناشناس – داستانهای کوتاه