روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند.
راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن کرد و همان جا خوابید.

پادشاه که از رفتار راهب متعجب و عصبانی شده بود ، با صدای بلند فریاد کشید اینجا چه میخواهی؟

راهب نگاهی به پادشاه کرد و گفت:آمده ام در این مسافرخانه کمی استراحت کنم و بعد بروم.
پادشاه دوباره فریاد کشید:اینجا که مسافرخانه نسیت، کاخ من است.

راهب گفت میخواهم سوالی از تو کنم،قبلا در این کاخ چه کسی زندگی میکرد؟
پادشاه جواب داد پدرم که از دنیا رفته است.
راهب دوباره پرسید و قبل از پدرت؟
پادشاه جواب داد پدربزرگم که او هم از دنیا رفته است.

راهب لبخندی زد و گفت:این کاخ جایی است که مردم برای مدتی زندگی کرده و سپس رفته اند.اگر اینجا مسافرخانه نیست پس کجاست؟

پادشاه فقط سکوت کرد.