banner banner
album

نیرنگ می زنی به همه با خدا چرا ؟

نیرنگ می زنی به همه با خدا چرا پا می نهی به خلوت ایمان ما چرا

این لحظه ها یکیست پس ایدل چه میکنی این دم جدا تفکر و فردا جدا چرا

سلطان روزگاری و با فکر در همت گشتی بجای اهل کرامت گدا...

ادامه مطلب

آنگاه که او بخواهد

روزگاری ساعت سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد .
روزی مردی باساعت خراب وارد مغزه شد و گفت :ساعتم خراب شده . فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید.
و ساعت ساز جواب داد:خوب ,البته سعی خودم را می کنم .
مرد گفت : متشکرم , اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است و سا...
ادامه مطلب

با يزيد بسطامی


آن کار که آخرین کارها می دانستم ,اولین آنها بود و آن رضایت والدین است.

*******
پرسیدند که مرد طریق را بهترین چیز چیست ؟
گفت دولت مادر زاد
گفتند ...

ادامه مطلب

منصور حلاج


پرسیدند از فقر. گفت : فقیر آنست که مستغنی (بی نیاز) است از ماسَوی الله (غیر از خدا ) و ناظر است به الله.

و گفت: معرفت یعنی دیدن همه چیز و آنکه بدانی همه هلاک شدنی هستند الا الله(کل شی هالک الا وجهه).

و گف...

ادامه مطلب

بیخودی پرسه زدیم

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود. بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود.

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم.ما به هم بد کردیم ،ما به هم بد گفتیم.

ما حقیقتها را زیر پا له کردیم و چقدر حظ بردیم، که زرنگی کردیم.

روی هر حادثه ای حرفی از پ...
ادامه مطلب

معبد

از معبری رسیدم به معبدی ....

بر در نوشته بود

لطفا بجای کفش ،خود را در آورید!
...
ادامه مطلب

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود!

گاهی گدای گدایی و بخت نیست،

گاهی تمام شهر گدای تو میشود!

دکتر شریعتی
...
ادامه مطلب

آنچه باقیست فقط خوبیهاست

زندگی دفتری از خاطره هاست

یک نفر در دل شب , یک نفر در دل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست , یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ,ما همه همسفر و رهگذریم.....

آنچه باقیست فقط خوبیهاست.
...
ادامه مطلب

بهترین درسها

بهترین درسها را در زمان سختی ها آموختم.

و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک عبادت.

فهمیدم ناکامی به معنای تأخیر است نه شکست.

و خندیدن یک نیایش
درگذر

ادامه مطلب

هدیه

نزدیک به فارغ التحصیل شدن فرناندو بود . مدتی بود که در نمایشگاهی ماشین اسپورتی چشمش را گرفته بودو چون میدانست پدرش به راحتی از عهده خرید ماشین بر میاید ؛ به او گفت که تنها هدیه ای که میخواهد همان ماشین است.

صبح روز فارغ التح...

ادامه مطلب

دستبند مروارید

الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند که چشمان الیزابت به دستبند مرواریدی افتاد که در ویترین یک مغازه بود.

الیزابت از مادرش درخواست نمود که آن را برایش بخرد. مادرش...

ادامه مطلب

مسافر خانه

روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند.
راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن کرد و همان جا خوابید.

پادشاه که از رفتار راهب مت...

ادامه مطلب

خانم رابعه

گفتند: از کجا می آئی؟
گفت : از آن جهان
گفتند :کجا می روی؟
گفت : به آن جهان
گفتند :در این جهان چه می کنی ؟
گفت : نان این جهان می خورم و کار آن جهان می کنم
گفتند : حضرت عزت را دوست داری؟
گفت : آری
گفتند : شیطان را دشمن داری؟
گف...
ادامه مطلب